محمد طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

محمد طاها خوشبوترین گل دنیا

هفت ماهگی محمد طاها

پسر عزیزم تازگی ها یاد گرفتی بدون کمک میشینی البته بعد چند دقیقه میوفتی ,چند تا بالش میزارم کنارت بهت غذا میدم البته به زور  ,زیاد علاقه به فرنی و چیزایی که فعلا میشه بخوری نداری ولی تا هندونه میبینی دست و پا میزنی تا بهت بدیم خیلی هندونه دوست داری ولی میگن میوه ها رو باید توی هشت ماهگی بخوری البته مامان زیاد اهمیت به این چیزا نمیده مگه قدیمی ها به بچه هاشون همه چیز میدادن مشکلی براشون پیش اومده ,بابات خیلی روی غذا خوردنت حساسه همش غر میزنه و نمیذاره هر چی دوست داری بخوری ولی من یواشکی بهت میدم راستی بابا مهدی موهاتو کوتاه کرده با مزه شدی خیلی مرتب نشدن ولی برای اولین تجربش بد نبود این روزا من و بابات سر کار میریم و تو رو پیش ما...
14 خرداد 1392

شش ماهگی طاها

پسر نازنینم این چند وقت به دلیل خراب شدن کامپیوتر نتونستم عکسای خوشگلت رو بذارم .به لطف خدا شش ماهت تموم شد و وارد ماه هفتم زندگیت شدی دیروز بردیمت که برات واکسن بزنیم ولی گفتن چون چهار ماهگی به دلیل تعطیلات نوروز واکسنت رو دیرتر زدی الانم باید دیرتر بزنی .هرچی بزرگتر میشی نازتر میشی امیدوارم همیشه لبای قشنگت خندان باشن. امروز برای اولین بار مامانی خودش تنهایی حمومت کرد البته قبلا هم حمومت کرده بودم ولی همیشه یه نفر کمکم میکرد ولی امروز وان حمومت رو افتتاح کردم و تو هم کلی توش آب بازی کردی و ذوق زدی. راستی مامانی هم فردا به امید خدا برمیگرده سر کار و تورو پیش مادر جون میذاره امیدوارم بهش سخت نگذره.   اینم عکسات توی وان حموم ...
1 خرداد 1392

بدون عنوان

پسر گلم بالاخره مامان به خواسته اش رسید و غذا دادن رو به تو شروع کرد البته باید بگم که تو ذائقه ی خاصی داری ,برات فرنی درست کردم ولی خوشت نیومد فکر کنم به غذاهای شیرین علاقه نداری ,وروجک مامان این روزا خیلی شیرین شدی نمیدونم چطوری باید چند روز دیگه تو رو تنها بذارم و برم سرکار ,تازگی ها یه کم شیطون تر شدی و دوست داری به همه چیز دست بزنی حتی وقتی بغلت میکنم خودت رو آویزون میکنی تا چیزای اطراف رو بگیری ,الان که دارم مطلب مینویسم کنارم آروم دراز کشیدی و منو نگاه میکنی انگار میدونی دارم در مورد تو مینویسم الهی مامان فدات بشه یه کم منو نگاه کردی و خوابیدی  
24 ارديبهشت 1392

عکسای خوشگل پسرم که با باباش بود رو ببینید و حتما نظر بدید

سلام به همه: بلاخره بابا مهدی هم وقت کرد و تو وقت استراحتش به وبلاگت بیاد و عکسای رو فلش شو تو وبلاگت بزنه پسر گلم دلم خیلی برات تنگ شده ایشالا زودتر میامو بغلت میکنم اما از همه چی مهمتر عکسای نازته که عمه ها و عمو و دایی و .............. همه منتظرش هستن از کنار سفره هفت سین شروع میکنم اینم عکس محمد طاها با دختر عمه یلدا جون   ...
6 ارديبهشت 1392

از آغاز سال 92 تا کنون

سلام به همه ی دوستان گل نی نی وبلاگی ما بعد از روزها اومدیم با کلی خاطرات رنگارنگ که به دلیل کمبود وقت و خستگی مجبوریم خلاصه بنویسیم پسمل گلم امسال به لطف بودن تو یه هفت سین و نوروز قشنگ داشتیم ,بعد از سال تحویل با همدیگه رفتیم عید دیدنی خونه ی مادر بزرگ ها ,روزای بعد هم به همه ی اقوام و دوستان سر زدیم کلی هم عیدی بهت دادن دست همگی درد نکنه,به لطف خدا امسال تا این لحظه سالی پر از گردش و تفریح و برکت برامون بوده جاهای قشنگی رفتیم ,از خاطرات نوروز بگذریم بعد از تعطیلات چون بابا مهدی دوباره میخواست برگرده بوشهر تصمیم گرفتیم با خاله مریم اینا بریم قم خونه ی اونا آخه مرخصی مامان یه ماه دیگه تموم میشه و میخواد از این روزای آخر نهایت استفاده ...
6 ارديبهشت 1392

دمر شدن محمد طاها

پسمل گلم تازگی ها یاد گرفتی غلت میخوری و خودت رو با هزار زحمت دمر میکنی ؛وای که چقدر با مزه میشی,مامانی دیگه نمیتونه تو رو تنها بذاره و به کاراش برسه آخه میترسه شیطنت کنی و دمر بشی بعدش هم شروع کنی به خوردن متکا این روزا اصلا دوست نداری بخوابی سرت رو به زور میاری بالا و نمیزاری درازت کنیم عزیز مامان ماشالا همه ی لباسات برات کوچیک شده قراره امروز اگه فرصت بشه برم بازار و کلی برات لباس بخرم امیدوارم بتونم لباسای قشنگی برات بگیرم تا مثل همیشه ماه بشی اینم یه عکس دمر               ...
14 اسفند 1391

رفتن بابا جون

پسر گلم امروز بابایی طبق معمول به محل کارش رفت و ما دوباره تنها شدیم امیدوارم این آخرین باری باشه که ما رو تنها میذاره ,البته قرار شده این دفعه زودتر برگرده هر وقت بابایی میخواست بره من کلی گریه میکردم اما حالا به لطف بودن تو تحمل این روزای تلخ برام راحت تر شده گرچه این بار هم خیلی دپرس شدم امیدوارم زمان مثل باد بگذره تا بابایی برگرده ؛خدا نگهدارت  بابا جون زودی برگرد. اینم عکسی که امروز بابایی قبل رفتن از پسر نازم گرفت ...
8 اسفند 1391

سه ماهه شدن طاها

پسر نازم امروز سه ماهه شدی از فردا وارد ماه چهارم زندگیت میشی,الهی مامان و بابا شاهد بزرگ شدنت و لحظه های شیرین زندگیت باشن  ,فردا قراره ببرمت بهداشت برای قد و وزن ,امیدوارم یه مقداری از اضافه وزن مامان برای تو اومده باشه,دیشب برای اولین بار با صدای بلند برام خندیدی نمیدونی چقدر ذوق کردم هرگز این لحظه ی شیرین رو توی زندگیم فراموش نمیکنم,از خدا میخوام که هیچ وقت خنده از روی لبای قشنگت پاک نشه.       ...
30 بهمن 1391

دلواپسی مامان

پسر گلم چند روز دیگه سه ماهت تموم میشه و وارد چهار ماه میشی ,هر روز که میگذره از یه طرف خوشحالم که شیرین تر میشی و از یه طرف نگرانم که مرخصی زایمانم تموم میشه و باید تنهات بزارم بعضی وقت ها که میزارمت پیش مادر جونات و میرم بیرون تا بر میگردم دلم برات پر میزنه وای به حال اینکه بخوام چند ساعت از روز رو بدون تو بگذرونم ,امیدوارم بتونم اون روزای سخت رو هم تحمل کنم ,پسر نازم به لطف توست که میتونم این مدت رو بعد چند سال توی خونه استراحت کنم گرچه نگهداری از تو هم خیلی سخته ولی هر چی باشه شیرینه ,وقتی با اون لبای نازت برام میخندی همه ی خستگی تنم از بین میره ,انشا ا... که همیشه سلامت باشی و برای مامان و بابا بخندی.   اینم عکسای امروزت ...
27 بهمن 1391