ده ماهگی طاها

پسر عزیزم ، مامانی مثل همیشه کلی حرف ناگفته و خبر جدید داره ولی نمیدونه از کجا شروع کنه و چطوری بیان کنه آخه همون طوری که همه میدونن انشاو املای ضعیفی داره

بلاخره موفق شدم برات آش دندونی درست کنم البته الان نه چند روز پیش ولی باید از همین جا از اقوام و دوستان معذرت خواهی کنم که نتونستیم براشون آش ببریم آخه بابایی سر کار بود و کسی نبود اش رو ببره فقط تونستیم به چند تا از همسایه ها بدیم البته یه دلیل نبردن آش هم همون مسئله ی رسم و رسوم قدیمی بود که جای کاسه ی آش دندونی پول میزارن نخواستم کسی توی زحمت بیفنه,خلاصه ببخشید.

پسر قشنگم حالا دیگه مامان گفتن هم یاد گرفتی ,شیرین ترین لحظه ی زندگیم همین صدا کردنته .

چند روزه عمه مهتاب و یلدا اومدن ,فکرشو نمیکردم اینقدر در کنار هم با مزه باشین ,بازی کردنتون با همدیگه خیلی قشنگه ,امیدوارم وقتی بزرگ شدین هم همیشه دوستای خوبی برای هم باشین

اگه زمان قدیم بود همین حالا یه جفت گوشواره برای یلدا جون میگرفتم تا بعدا عروسم بشه تا ببینیم سرنوشت چی میشه ,شایدم برای همیشه مثل خواهر و برادر بودن در هر دو صورت فرقی نمیکنه.

البته از عمه مهتاب معذرت میخوام اگه گستاخی کردم ولی خوب دیگه دخترشون ماشاالله اینقدر نازه که از همین حالا خواستگار داره و دیر بجنبیم یکی رسم قدیم رو دوباره به جا میاره و میبرش البته آجی مهتاب و بابای یلدا جون اینقدر روی دخترشون حساسن که من هیچ وقت از این حرفا رو جلوشون نمیزنم اینجا هم باب مزاحه باید ببخشن.هر دو نی نی نازمون رو به خدا میسپارم.

آش دندونی